جدایی
زمان به سرعت گذشت و با بی رحمی هر چه تمامتر تو را از من جدا کرد.
چه سرنوشت تلخی .
اگر می توانی پا در حریم دلم بگذار.
اگر می توانی در قلب رنجیده ام راهیابی.
اگر قادر بودی آنچه را که بر صحفه ی خونین دلم نگاسته ام بخوانی
حتما این سیاهی کلمات از برابر دیدگانت گذر خواهد کرد.
امروز تو از من دوری خیلی دوردر سرزمینی غریب و در جمعی نا آشنا.
اما من در بین دوستانت در میان خاطره هایت زندگی می کنم .
به هر کجا می نگرم خاطراتی از تو برایم زنده می شود ولی چاره چیست؟
سرنوشت ما را از هم جدا کرد.
شاید او نمی دانست که قلبهای رنجیده هردو ما بین هم پیوندی نا گسستنی بسته اند .
یادداشتها را برای تو می نویسم و اگر اکنون پیش من بودی بیشتر حرف می زدم .
ولی افسوس که بیشتر از این قادر به سیاه کردن صفحه نیستم زیرا هر چه از خوبی تو گفته ام کم گفته ام.
پس بگذار چون مرغکی تنها سر را میان سینه خود فرو برم و تو را با نگاه در آئینه خیال نظاره کنم.
نوشته شده توسط: محمد.